loading...
Web Hacked By GoJE BLuE !
GoJE BLuE ! بازدید : 60 شنبه 29 اسفند 1388 نظرات (0)

چندین سال پیش ؛ دختری نابینا زندگی میکرد که به خاطر نابینا بودن از خویش متنفر بود ؛ او از همه نفرت داشت الی نامزدش .

روزی ؛ دختر به پسر گفت :

« اگر روزی بتواند دنیا را ببیند ؛ آن روز ؛ روز ازدواجشان خواهد بود .»

تا اینکه سر انجام شانسی به او روی آورد و شخصی حاضر شد تا یک جفت چشم به دختر اهدا کند ؛ انگاه بود که توانست همه چیز از جمله نامزدش را ببیند .

پسر شادمانه از دختر پرسید :

«  آیا زمان ازدواج ما فرا رسیده ؟ »

دختر وقتی دید پسر نابینا است ؛ شوکه شد ؛ بنابر این در پاسخ گفت :

« متاسفم ؛ نمی توانم با تو ازدواج کنم ؛ آخر تو نابینائی .»

پسر در حالی که به پهنای صورتش اشک می ریخت ؛ سرش را به پائین انداخت و از کنار تخت دور شد و بعد رو به سوی دختر کرد و گفت :

« بسیار خوب ؛ فقط از تو خواهش میکنم  ؛ مراقب چشمان من باشی .»***

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 402
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 14
  • تعداد اعضا : 14
  • آی پی امروز : 221
  • آی پی دیروز : 41
  • بازدید امروز : 316
  • باردید دیروز : 82
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 576
  • بازدید ماه : 576
  • بازدید سال : 4,226
  • بازدید کلی : 57,072