چندین سال پیش ؛ دختری نابینا زندگی میکرد که به خاطر نابینا بودن از خویش متنفر بود ؛ او از همه نفرت داشت الی نامزدش . روزی ؛ دختر به پسر گفت : « اگر روزی بتواند دنیا را ببیند ؛ آن روز ؛ روز ازدواجشان خواهد بود .» تا اینکه سر انجام شانسی به او روی آورد و شخصی حاضر شد تا یک جفت چشم به دختر اهدا کند ؛ انگاه بود که توانست همه چیز از جمله نامزدش را ببیند . پسر شادمانه از دختر پرسید : « آیا زمان ازدواج ما فرا رسیده ؟ » دختر وقتی دید پسر نابینا است ؛ شوکه شد ؛ بنابر این در پاسخ گفت : « متاسفم ؛ نمی توانم با تو ازدواج کنم ؛ آخر تو نابینائی .» پسر در حالی که به پهنای صورتش اشک می ریخت ؛ سرش را به پائین انداخت و از کنار تخت دور شد و بعد رو به سوی دختر کرد و گفت : « بسیار خوب ؛ فقط از تو خواهش میکنم ؛ مراقب چشمان من باشی .»*** |
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
نویسندگان
آرشیو
آمار سایت